یکشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳ / بعد از ظهر / | 2024-11-24
تبلیغات
تبلیغات
کد خبر: 259200 |
تاریخ انتشار : ۱۷ مرداد ۱۴۰۳ - ۰:۰۳ |
9 بازدید
۰
می پسندم
ارسال به دوستان
پ

به‌گزارش گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران، ​این داستان‌ها خاطرات خانواده، همراهان، شاگردان و دوست‌داران علامه مصباح(ره) است که به‌نحوی دستچین شده‌اند که تا حد ممکن نمایانگر زیست علمی، معنوی، مدیریتی و انقلابی ایشان باشند. محتوای این خاطره‌ها به تأیید دفتر حفظ و نشر آثار علامه رسیده و منابع آن در پیوست کتاب آمده است. درعین‌حال […]

به‌گزارش گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران، ​این داستان‌ها خاطرات خانواده، همراهان، شاگردان و دوست‌داران علامه مصباح(ره) است که به‌نحوی دستچین شده‌اند که تا حد ممکن نمایانگر زیست علمی، معنوی، مدیریتی و انقلابی ایشان باشند.

محتوای این خاطره‌ها به تأیید دفتر حفظ و نشر آثار علامه رسیده و منابع آن در پیوست کتاب آمده است.

درعین‌حال این روایت‌ها از مصاحبه‌هایی سامان یافته است که ازسوی معاونت فرهنگی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره) گردآوری شده و نزد آن مؤسسه محفوظ است.

این خاطرات در قالب صد داستانک و به قلم سید احمد مدقق و لیلا پارسافر در ۲۰۸ صفحه گردآوری شده است و به تازگی ازسوی انتشارات کتاب جمکران با قیمت ۱۴۵هزارتومان راهی بازار نشر شده است.

اشارهآیت‌الله محمدتقى مصباح یزدى، یازدهمِ بهمن ماه ۱۳۱۳ در شهر یزد به دنیا آمد. ایشان برای تربیت نیروی انسانی متعهد، مؤمن، و متخصص در رشته‌های مورد نیاز به تأسیس و مدیریت چندین مدرسه و مؤسسه حوزوی و دانشگاهی پرداخت و شاگردان بسیاری در مکتب وی پرورش یافتند. علامه آیت‌الله مصباح یزدی (‌رضوان‌الله‌تعالی‌علیه‌) پس از یک دوره بیماری، عصر جمعه ۱۲ دی‌ماه ۱۳۹۹ از دار فانی رحلت و به جوار رحمت الهی بار یافت. وی در حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها، در جوار استاد خود، حضرت آیت‌الله العظمی محمدتقی بهجت(رحمه‌الله) به خاک سپرده شد.

 

 

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

پسرها یکی‌یکی از پشت نیمکت‌ها بلند شدند. صدایشان را صاف کردند و بلند جواب دادند. بعضی‌هایشان ساده و سرراست جواب دادند و بعضی‌هایشان با بازیگوشی و تپق. معلمشان پرسیده بود قصد دارند در آینده چه شغلی داشته باشند. یکی دوست داشت وزیر بشود. یکی صدایش را کلفت کرد و گفت: «سرهنگ.» شغل معلمی هم چندتایی طرف‌دار داشت. طرف‌داران پروپاقرص دکتری و خلبانی هم کم نبودند. حتی جواب شاگرد تنبل‌ها هم همین شغل‌ها بود، هرچند باعث خندۀ بقیه می‌شد. نوبت رسید به محمدتقی. بلند شد و گفت: «می‌خواهم بروم نجف و درس دین بخوانم.»

 

    برچسب ها:
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط ادراك خبر در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    نظرتان را بیان کنید