سید جلال الدین سادات آل احمد مشهور به جلال آل احمد (۱۱ آذر ۱۳۰۲ – ۱۸ شهریور ۱۳۴۸) از نامداران عرصه فرهنگ، ادبیات و روشنفکری در ایران معاصر است. او با هر بنیه و بضاعتی که در میدان فرهنگ داشت، اکنون به یکی از نمادهای تاریخ معاصر ایران مبدل شده است. میراث جلال در ادبیات، […]
سید جلال الدین سادات آل احمد مشهور به جلال آل احمد (۱۱ آذر ۱۳۰۲ – ۱۸ شهریور ۱۳۴۸) از نامداران عرصه فرهنگ، ادبیات و روشنفکری در ایران معاصر است. او با هر بنیه و بضاعتی که در میدان فرهنگ داشت، اکنون به یکی از نمادهای تاریخ معاصر ایران مبدل شده است. میراث جلال در ادبیات، داستان نویسی، پژوهشگری، ترجمه، و روشنفکری، البته به هیچ وجه غنی تر و عمیق تر از همعصرانش نیست اما با همان اندوخته و پیشیته و میراث، موقعیتی نمادین و استعاری در فرهنگ امروز ما یافته است. توجه به مختصات این موقعیت نمادین، اهمیتی بی بدیل دارد. این موقعیت نمادین را می توان حتی با استفاده از دو نقطه جغرافیایی در تهران، که نسبتی با جلال دارند تبیین کرد: دزارشیب و پاچنار. او در پاچنار دیده بر دنیا گشود؛ منطقه ای در سنتی ترین بخش شهر. و در دزاشیب زندگی مشترکش با سیمین دانشور را گذراند؛ جایی اعیان پسند در بالاترین منطقه تهران. او با سکونت در این دو نقطه، پیوندی نمادین میان دو پاره ی متضاد شهر برقرار کرد. بر همین قیاس، شیوه زندگی فرهنگی او نیز نماد اتصال سنت و تجدد شد و از او شخصیتی “میانه” ساخت.
جلال آل احمد، خوب یا بد؛ ضعیف یا قوی؛ سطحی یا عمیق؛ نماد یک شخصیت دوزیست بود: در خاندانی از سلسله سادات و تبار روحانی زاده شد. پدرش، آیتالله سید احمد طالقانی، مرجعی نامدار در تهران و طالقان بود و مادرش، خواهر شیخ آقا بزرگ تهرانی، عالم بزرگ معاصر. جلال اما به بلوغ رسیده نرسیده راه دیگری برگزید؛ و هنوز خانه بیست سالگی را پر نکرده بود که با خواندن یکی دو کتاب از کسروی، بند ایمانش شل شد و دفتر ثبتنام حزب توده را امضا کرد. چندی به همراه یکی از برادرانش، پیش از این زمان، حجرهنشین درس دین شده بود اما هنوز به سیوطی و مغنی نرسیده لباده را بوسید و کنار گذاشت و به دانشگاه درآمد.
در حزب، به سه سال نکشیده بیرق انشعاب بلند کرد و تنگنظری تودهایها را فریاد زد. آتش نهضت نفت که گُر گرفت مدافع پرشور جبهه ملی و دکتر محمد مصدق شد و وقتی چراغ جنبش با تندباد کودتای بیگانه مرد، به حیاط سرسبز دزاشیب پناه برد و در خلوتی یأسآلود دواتش را دائم پر و خالی کرد و کتاب نوشت و ترجمه کرد.
زندگی در دو قطب
جلال همواره در دو جهان زیست، بهتر که بگوییم «میان» دو جهان زیست: از پاچنار تا دزاشیب؛ از مسکو تا مکه؛ از سفر به نیویورک تا سیاحت در بوئینزهرا و اورازان؛ از کتاب «غربزدگی» تا «ترجمه آثار غربیان»؛ از «خسی در میقات» تا «سفرنامه ولایت عزرائیل». در نثر که نقطه طلایی نبوغ او بود نازکاندیشی قدما را گره زد به گفتار گرم و گیرای کوچه. با بزرگانی چون آیتالله طالقانی و امامخمینی(ره) همان قدر مراوده داشت که با دگراندیشانی چون مصطفی شعاعیان و خلیل ملکی. شریعتی را به همان اندازه شیفته خود کرده بود که شاملو و براهنی را.
به این فهرست دوگانهها باز هم میتوان افزود اما این فهرست به هر عددی هم که برسد نشانه شخصیت متعارض و مختل او نیست. جلال، بسیار دووجهی بود اما مطلقاً دورو نبود. غلامرضا امامی زمانی گفته بود «جلال آنچنان که از نامش پیداست روشنی بود و شکوه». درخشندگی انتخابهای شجاعانه در زندگی او هویداست. گویی سرشت تلخ زندگی انسانی را مواجهه مستمر با «موقعیتهای مرزی» میدانست؛ موقعیتهایی که تکلیف آنها هیچگاه تماما روشن نخواهد شد. سرنوشت انسانی که به این شعور متعالی دست یافته باشد سعی دائم میان شک و یقین است. این را در نیمه اول قرن بیستم، ذات روشنفکری میدانستند.
معمای روشنفکری جلال
از ادوارد سعید، اندیشمند بلند آوازه فلسطینی الاصل نقل است که روشنفکران، «نماد جسارت رویارویی حقیقت با قدرت» هستند. این قدرت میتواند از هر جنسی باشد. جلال در سراسر عمر با نمادهای مستحکمی از قدرت پنجه در پنجه بود اما در جنگ با هیچکدام، پرچم سفید به دست نگرفت، خواه آن زمان که با قدرت «سنت» رودررو بود و خواه آن دوران که با قدرت «روشنفکران» سرشاخ شد. در یکی «عزاداریهای نامشروع» را چاپ کرد و در دیگری «غربزدگی» را.
پرتره آل احمد، سیمای یک روشنفکر قرن بیستمی را دارد که «ضد قدرت» است. به این اعتبار، جنسش در هر بازاری مشتری دارد. سنتیها «خسی در میقات»، «غربزدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» را صورت بینقاب او میدانند و ستایشش میکنند؛ نوگراها هم «مائدههای زمینی»، «بیگانه»، و «دستهای آلوده» را. ذات دو زیست این چهره معمایی، از او کسی ساخته که فقط شبیه خودش است و در ساختار و سلسلهای ثابت اسیر نمیشود.
زمانی احسان شریعتی گفته بود زوج «جلال – شریعتی» نمادهای بیرقیب روشنفکری در ایران هستند. سخن احسان شریعتی از برخی جهات به تأیید شواهد تاریخی میرسد اما از جهات دیگر خالی از دقت است. اگرچه دکتر علی شریعتی نیز زندگی در برزخ سنت و مدرنیسم را تجربه کرده بود اما همواره مفرّی میجست تا از این برزخ هولناک رهایی یابد و به «خط سوم» یا اقلیم سوم برسد.
جلال اما زندگی در فضای نه شب نه روز، نه شک نه یقین را خوشتر میداشت. به این اعتبار با معیارهای روشنفکری قرن بیستم و با اصول و ارکان روشنفکری به روایت فرانسوی، جلال را بیش از هرکسی – حتی علی شریعتی – میتوان روشنفکر دانست و بنابراین همنشینی این دو به عنوان نمادهای روشنفکری معاصر دور از احتیاط به نظر میرسد. چیزهای دیگری هم در کار و بار جلال میتوان سراغ گرفت که خرج او را از سفره سایر منسوبان به خانواده روشنفکری سوا میکند. اصلیترینش «وجود دیداری» جلال است. وجود دیداری؟!
خیابانگردیهای ناگزیر
وقتی مصدق از اسب قدرت، افتاد، زمین به قول اخوان، دلمرده شد و سقف آسمان کوتاه. زمستان از همان مرداد ۳۲ کفن سفیدش را روی سر همه پهن کرد. جلال هم جاده شمیران را پیش گرفت و در عمارت دزاشیب کنار سیمین بیتوته کرد. روزها به باغچه شاداب حیاط میرسید و از عصر، لامپا را میگیراند و در پناه نور کم رمقش مینوشت و ترجمه میکرد. یکی دو سالی کشید تا جلال، دوباره بشود همان مرد بی خستگی. خودش دوره سکوت را «فرصتی برای در خود نگریستن و به جستوجوی علت شکستها به پیرامون خویش دقیق شدن» توصیف میکند.
اما به خلاف خیلیها که بعد از کودتا آردها را بیختند و الک را آویختند، جلال کوله را به کتف انداخت و تسمه را در کمر محکم کرد و تهران را با آن همه دلبریها وا نهاد و به جاده دل بست. از اواخر سال ۳۳ که نزدیک به دو سال از کودتا میگذشت ایرانگردیها و سفرنامهنویسیها شروع شد. مقصد اول، «اورازان» بود در قلب دهستان طالقان. بعد منطقه بوئینزهرا در قزوین را نشان کرد تا «تاتنشینهای بلوک زهرا» حاصلش باشد در ۱۳۳۷. پس از آن، بلیت خارک در جیب، راهی خلیج فارس شد تا در ۱۳۳۹ «جزیره خارک، دُرّ یتیم خلیج فارس» را منتشر کند. ارزشهای جامعهشناختی و مردمنگارانه این آثار بر هیچ کس پوشیده نیست اما جلال در این سفرها «وجود دیداری» خود را تقویت میکرد. جلال، «وجود شفاهی» نداشت، اهل سخنرانیهای آتشین از نوع خطابههای مرحوم شریعتی نبود. وجودش در نوشتههایش تبلور مییافت. اکنون اما با سفرهای مستمر و طولانی به اقطار ایران، تجربیات وجودی خود را غنا میبخشید. سفر به روسیه، امریکا و اسرائیل (که البته با انتقادهای فراوانی روبهرو شد) در همین دوران شکل گرفت. از مجموع این سیاحتها، روشنفکری ساخته شد که بنیان فکرش مشاهدات بود.
جلال را شاید بتوان یک «زائر» یا لااقل یک «سالک» در زیارتگاه جهان دانست. سالکی که در اوج، به میقات رسید، سالکی که در خیابانهای جهان پرسه میزد و رد صدایی آشنا را میجست. کودتای ۳۲ بسیاری از اهل قلم و فرهنگ را روانه کوچههای بنبست کرده بود اما سهم جلال از آن ناکامی ملی، خیابانگردی در شهر، کشور و دنیا بود. آشنا را یافت یا نیافت چندان مهم نیست. آنچه اهمیت دارد آن است که او مناسک سلوک روشنفکرانه را نه در خلوتی خاموش و یأسآلود بلکه در پهنه زندگی جاری به جای آورد.
لبالب از زندگی
شکرخند تبسمی رضایتمندانه در تمام تصاویری که از جلال به جای مانده قابل مشاهده است؛ چه آن وقتی که صورتش را به نشانه سرکشیهای دوران جوانی صاف و صیقلی میکرد، چه آن وقتی که به رسم «رفقا» سبیل پرپشتی بالای لبش میکاشت و چه آن وقتی که در کلبه اسالم، ریشی یکدست سپید روی چهره داشت. جلال زندگی تلخ را سهم ناگزیر آدمی از جهان میدانست اما این تلخی برایش سرشار از ضربان حیات بود. آیا میتوان نویسندهای را در پارسی پیدا کرد که تا این پایه ستایشگر ذات زندگی باشد؟ نثر جلال هویتی بازیگوش و رندانه و بذلهگو دارد، نثری که زندگی در آن میجوشد، نثری که قانون دارد اما قالب ندارد یا در قالب درنمیآید.
گفتهاند نثر جلال یک «نثر برونگرا» ست و این از سرشت شخصیتی او ناشی میشود. این نویسنده کاملاً ایرانی با نثر بازیگوش و بذلهگوی خود از تلخی واقعیت انتقام میگیرد. نثر جلال قیام علیه قالبهای از پیش معلوم است، نثری که نه قدمایی است نه غربی، نه نخبهگراست نه عامهپسند. تعهد او را در داستانهایش برای آنکه در یک قالب و قواره نگنجد به خوبی میتوان تشخیص داد. او مدیر مدرسه نثر خاص خود است. خوب است یا بد بحث دیگری است. انحصاری و اختصاصی بودن سبک او جای اما و اگر ندارد.
تقریباً اجماع است که «سنگی بر گوری» شیواترین و برترین اثر داستانی جلال آل احمد است؛ اثری که نه آدمی را به گور تشویق میکند و نه نشانی از سنگوارگی دارد. تقدیر اما این بوده است که جلال، به عنوان یک روشنفکر ایرانی، خود سنگی شود بر گوری که در آن خفته است. از شیار یا جدار هر گوری بالاخره گیاه و سبزهای سر میزند. از گور روشنفکری به روایت جلال، هنوز که هنوز است جوانهای نرسته است. سنگ شخصیت او گویا آنقدر سهمگین و وزین بوده که میراثش هنوز جوانهای از جنس او نرویانده یا از خاکستر قامت بلندش هنوز هیچ مرغ و سیمرغی پر نگرفته است. با این همه هر کس تاریخ روشنفکری این سرزمین را بکاود سنگ ستبری را بیدرنگ خواهد یافت که بر گوری رفیع ایستاده است. سنگ نبشته به هر رهگذری میگوید که صاحب این خانه، از نامدارترین روشنفکران معاصر ایران است.
منبع: نورنیوز