گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران – موضوع غزه و اتفاقات پس از طوفانالأقصی ماههاست که مسئلۀ مهم مردم دنیا شده و بعید است رویدادهای تلخ آن تا ابد از ذهن مردم پاک شود. با اینحال بهسبب عدم دسترسی خبری به غزه و فراهم نبودن امکان رفت و آمد به آنجا اطلاع زیادی از حال و […]
گروه ادبیات خبرگزاری هنر ایران – موضوع غزه و اتفاقات پس از طوفانالأقصی ماههاست که مسئلۀ مهم مردم دنیا شده و بعید است رویدادهای تلخ آن تا ابد از ذهن مردم پاک شود. با اینحال بهسبب عدم دسترسی خبری به غزه و فراهم نبودن امکان رفت و آمد به آنجا اطلاع زیادی از حال و هوای اهالی غزه و وقایع آنجا در رسانهها موجود نیست.
در این شرایط انتشار یک کتاب در «سوره مهر» دریچۀ تازهای را برای تماشای درون غزه پیش روی ما گشود. «لهجههای غزهای» ترجمۀ یادداشتهایی است که اهالی غزه در صفحات شخصی خودشان منتشر کردهاند. بههمین دلیل جنس محتوای آن ناب و دست اوّل محسوب میشود. سوره مهر این کتاب را در اردیبهشتماه ۱۴۰۳ رونمایی کرد.
محمدرضا ابوالحسنی مترجم این اثر یادداشتهای «یوسف القدره» شاعر ساکن خانیونس و «فاتنه الغرّه» شاعرۀ فلسطینیالأصل و مقیم بلژیک را انتخاب و به فارسی برگردانده است. به گفتۀ ابوالحسنی این خانم شاعر در هنگام حملۀ رژیم صهیونیستی برای دیدار با خانواده و اقوامش در غزّه بوده و تا دو ماه نمیتواند به اروپا برگردد.
ابوالحسنی در گفتگو با یکی از رسانهها در اینباره گفته است: «از ابتدای ماجرای غزه با توجه به خوی پژوهشیام بدون توجه به جنبههای سیاسی، به دنبال روزنوشتها و روایتهای اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی بودم، زیرا آنچه در رسانهها وجود دارد صرفاً به جنبه سیاسی ماجرا میپردازد. من در این جستوجوها به دنبال شرایط زندگی روزمره مردم بودم و دوست داشتم بدانم آنها در این شرایط چگونه زندگی میکنند. بههمیندلیل روزنوشتهایی را برای خودم جمع میکردم تا اینکه به سایت عربی «پیادهروی ۲۲» رسیدم که تعداد زیادی از نویسندگان در آنجا روایت و روزنوشت مینوشتند.
ابوالحسنی با اشاره به اینکه تا به امروز حدود ۳۰ روایت و روزنوشت را جمعآوری کرده و تنها ۱۶ روایت در این کتاب چاپ شده است، ادامه داد: احساس میکنم اینها روایاتی است که ما خیلی نیاز داریم و باید از این دست روایات بیشتر نوشته شود.
علّت قرار گرفتن این کتاب در بستۀ پیشنهاد مطالعۀ ما همین دست اوّل بودن روایتهاست که امکان تصویر و تصوّر کردن غزّه را تا حدودی برای برای ما فراهم میسازد. شاید در آینده و پس از برقراری آتشبس روایتهای خیرهکننده از غزه به دست ما برسد ولی تا آن روز مجال مغتنم خواندن تک روایتهای موجود از دوران وحشتناک فلسطین امروزی را نباید از دست بدهیم. و دیگر اینکه خواندن لهجههای غزهای ما را با دنیای آدمهای آنجا آشنا میکند.
انتخاب تصویر روی جلد این کتاب هم خوب و هدفمند بهنظر میرسد. دخترکی از درون خانۀ ویران شدهاش که دیگر مأمن و آرامشگاه نیست، به شهری خیره شده که چیز زیادی از آن باقی نمانده است. إنشاءالله بهزودی خبر آزادی قدس و پایان رژیم صهیونیستی در رسانههای دنیا منتشر بشود و فلسطین به صاحبان اصلیاش عودت داده شود.
بخشهایی از کتاب
دخترها کجان؟
پیرمرد شصت ساله صحبتهایش دربارۀ روز فرار را این طور ادامه داد: «ما این طوری خانههایمان را ترک کردیم؛ در حالی که توانایی تشخیص جهت را حتی در مناطقی که قبلاً مثل کف دستمان میشناختیم هم نداشتیم. بچهها روی دوشمان، و زنها در حال دویدن کنارمان تا میتوانستیم در همۀ جهات پیشرفتیم و هربار که چند متری جلو میرفتیم و پشت سرمان را نگاه میکردیم جنون و هیجان عصبی بود که داشت تعقیبمان میکرد.»
خانواده یک کیلومتری که از خانه دور شده بودند، تازه شروع به جستوجوی هم کرده بودند. و بعد از جمع و جور کردن خودشان متوجه شده بودند تعدادشان کم است آن هم نه هر جور کمی. دختر و پسر بزرگ خانواده نبودند.
ابوبلال میگوید بعد از نیم ساعت پسرم پیدایش شد. سراغ دو دخترش را از او گرفتم. جوابش از سیل اشکی که از چشمانش جاری شد پیدا بود. به پسر وسطیام پیشنهاد کردم با خانواده به رفتن ادامه بدهند. گفتم تا آنجا که ممکن است دورشان کند. گفتم ببردشان به پناهگاههای جنوب غزه و بعد با پسر بزرگم برگشتیم خانه. نیمی از خانه پایین آمده بود و نیم دیگرش هنوز در هوا معلق بود آنجا دنبال دو نوهام گشتیم. کلی جسد آنجا بود و بیشتر از اجساد، مجروحانی که داشت ازشان خون می رفت. هنوزآمبولانسها به آنجا نرسیده بودند.»
این فقط یکی از هزاران است؛ نه فقط قصه خانواده ابوبلال. نام ها تغییر میکند اما اتفاقات و داستانهای روز فرار در غزه شبیه هم است. هیچ خانوادهای نیست که چندتایی از اعضایش را از ابتدای جنگ از دست نداده باشد. بعضی از خانوادهها هم به طور کامل ناپدید شدهاند و کسی نمانده که داستانشان را بازگو کند.
دو دختر را دفن کردیم و به فرار ادامه دادیم
ادامه داد: « هر دو دختر را پیدا کردیم؛ غرق در خون. اولی را من برداشتم و دومی را پدرش. با عجله بین انبوه زخمیها و خانههایی که روی خود و ساکنانش فروریخته بود راه افتادیم. تا ماشینی پیدا شود که ما را به بیمارستان برساند دو کیلومتری راه رفتیم اما اوضاع آنجا هم بهتر نبود؛ بیمارستان مملو از جمعیت فراری از مرگ و قربانی و مجروح بود. تا بالاخره به اورژانس رسیدیم اما دیگر خیلی دیر شده بود.»
آن طور که مرد توضیح داد زحمتشان بی فایده بوده؛ دکترها تأکید میکنند هر دو دختر جان دادهاند و دستور میدهند جنازهها را به سالن تشریح ببرند. جایی که مشخصات دخترها را میگیرند و کفنشان میکنند. میگفت: «همراه با تعدادی از افراد حاضر در بیمارستان که به ما لطف کردند و در نماز حاضر شدند بر دخترها نماز خواندیم و بعد با ماشین نعشکش به نزدیکترین قبرستان منتقلشان کردیم و همانجا به خاک سپردیم.»
او درباره اینکه حتی همان وقفه کوتاه عزاداری و ابراز اندوه چقدر برای فرار خطرناک و مخرب است میگفت: «این طوری شد که بدون اینکه حتی یک قطره اشک بریزیم یا حتی نالهای بکنیم به سرعت دخترها را دفن کردیم و همه ماجرا هم زیر صدای ویزویز پهپادهای شناسایی و بمباران پیاپی و مداوم اینجا و آنجا اتفاق افتاد.»
یک بسته نان… به طور کامل
«هیشکی جز زنهاش جوابشو نمیده.» …. این را زنی با شادی فریاد میزند که از صف نانوایی برگشته و یک بسته کامل نان با خودش آورده. اگر بدانید که چه پیروزی بزرگی است. او با این بستۀ نان غذای کل روز را برای خانواده فراهم کرده و شاید برای صبحانه روز بعد هم چیزی بماند. حتی اگر چیزی جز «نان خالی» نباشد. چون پارهای جز میانهروی در غذا نیست. «به خدا از صبح زود زدهم بیرون، چون بچهها دیشب بدون شام خوابیدن»؛ زن شادیاش را این طور توجیه میکند.
بله، این پیروزیها و دستاوردهای کوچک در خودش معنای زندگی را دارد و این ملتی است که در سایه مرگ با تمام وجودش به زندگی تعصب دارد.
یک سبد غذایی برای یک هفته
دو قوطی لوبیا یک قوطی کنسرو گوشت مرغ لانشن، دو بطری آب ،دو قوطی عسل سیاه و دو قوطی کوچک پنیر این سهم یک خانواده با میانگین حداقل هفت نفر است که پدر آواره ای که خانه اش را از دست داده با خوشحالی آن را حمل میکند. «بالاخره یک جرعه آب شیرین میخورم»؛ این را طوری میگوید که انگار بهشت گیرش آمده. کنسروهای موجود در کارتن که او با عبارت «خیر و برکت» توصیفش میکند، بخشی از کمکهایی بود که از گذرگاه رفح به جمعیت هلال احمر فلسطین در خان یونس رسید.
میتوانی آدرس فرستنده را از روی کارتن بخوانی: «بانک غذای مصر». مرد میگوید: «میشود به کل هفته آینده تقسیمش کرد. فقط می ماند مشکل نان.»